بهگزارش خبرگزاری مهر به نقل از روابطعمومی سازمان نظام پرستاری، ماشاءالله اکبری پرستار بازنشسته بیمارستان شهید مدنی خرمآباد، نوشت: وقتی میگوییم پرستاری شغل سخت و زیانآور است فکر میکنند منظور ما این است که شبها نمیتوانیم بخوابیم و روزها نمیتوانیم بنشینیم. میگویند منظورشان از زیانآور بودن مواجهه با چرک و خون و آبسه و عفونت و فضله انسانی است! نَسَق و ناسزای بیمار و همراه بیمار هم به ذهنشان میآید.
وقتی از شغل سخت و زیانآور میگوییم منظور ما این نیست که ناوَه و تاوَه به دوش میکشیم یا پتک بر سنگ و سندان سخت میکوبیم. منظور ما از سختی نه حقوق اندک است، نه تبعیض و تفاوت، نه شب نخوابی، نه چرک و چندش، نه مواجه با آبسه و عفونت. لابد میپرسید اگر این مصیبتها خوی و خون پرستاران را خسته نمیکند پس از چه سختی و سیاهی سخن میرانید؟ چه چیزی جسمتان را فرسوده و جانتان را آلوده میکند؟ از کدام زیان حرف میزنید؟ داستان خدیجه عسگری را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید.
خدیجه عسگری بیمار من بود. مثل بیشتر دختران شرقی تن ترکهای و قد بلند و چشمهای سیاه نافذی داشت. نگاهش نجیب و بسیار غمگین بود. کم حرف، پر از شرم و شعور چنان که خصلت همه ایلیاتیها است.
سال شصت و هشت من کارورزی بالینی را شروع کرده بودم. به عنوان تکلیف دانشجویی باید برای خدیجه فرآیند پرستاری مینوشتم. خانم جلالی گفته بود برای نوشتن یک فرآیند پرستاری خوب شرح حال دقیق و درست خیلی اهمیت دارد. شرح حالش دقیقن یادم مانده. ۱۹ ساله بود. مادر نداشت. تنها فرزند خانواده بود. به علت تب و بیحالی آمده بود بیمارستان و بعد معلوم شده بود رماتیسم به دریچههای قلبش چنگ انداخته است.
پدر تنها ستاره هفت آسمانش بود. مردی متین و مظلوم. فراوان فداکار. پایه انجام هر کاری برای مداوای دختر. چشمش به دهان دکتر قمرالحسن بنگلادشی بود که چیزی بگوید و او با شوق و شتاب انجام دهد. سواد نداشت اما به قدر فارغ التحصیل کالجهای تربیتی فهم و فلسفه دخترداری میدانست. دختر ۱۹ سالهاش را بغل میکرد و میگفت «یَه بَنِ جِیئَر مِنَه» (بند جگر من است!) و شگفت آن که این رفتار را در دهه هفتاد انجام میداد! از بیرون که میآمد میگفت خدیج خانم چطورَه؟ ساعتها مینشست کنار تخت و برای خدیج حرف میزد و با خدیج ریز ریز میخندید. دختر و پدر به هم تکیه داده بودند. یکی آسوده، دیگری امیدوار.
سرنوشت اما گاهی سنگدلتر از چیزی است که آدمها فکر میکنند. ناخوشی جاخوش کرده بود و سواد و صلاحیت قمرالحسن حریف تب رماتیسمی نبود. خدیجه مشت مشت قرص پردنیزولون میخورد، اما رماتیسم یک گام عقب نمینشست. بیماری روز به روز قدرت میگرفت و قوی میشد. چنگالهای رماتیسم چنان بزرگ و قوی شد که قلب خدیجه را از طپش انداخت. دختر که مُرد پدر هم فرو ریخت. مثل درختی که ریشهاش را زده باشند پلاسید. مُرده و پژمرده.
یک هفته بعد پدر خدیجه آمد بیمارستان. پیرمردی شده بود پر از پریشانی. نا و نفس نداشت. جان از جسمش گریخته بود. زیر آوار اندوه مانده بود. گفت من برای این دختر آرزوهای دور و درازی داشتم. روزی که به دنیا آمد با مادرش قول و قرار کردیم هر سال برای عروسی و آیندهاش پولی کنار بگذاریم.
شانزده سال است من سر قول و قرارم ماندهام. به نام خودش حسابی باز کردهام. هر وقت پولی دستم میآمد مقداری به حسابش میریختم. معاملهای اگر میکردم و خیری دستم میآمد بخشی از خیر معامله را برای این دختر کنار میگذاشتم. حالا آن پول بیصاحب مانده است. دستم به خرج کردنش نمیرود. نمیخواهم پیش مادرش بدقول شوم.
میگفت و گریه میکرد. گریه میکرد و میگفت آن همه مهر و مِیل حالا نامش شده است میراث. گفت میخواهم برای بیمارستان وسیلهای بخرم و رویش بنویسم هدیه خدیجه عسگری! پرس و جویش را کرد و رفت که پول بیاورد. روزها گذشت اما خبری از مرد متین و مظلوم نشد. یک روز عصر آمبولانس نورآباد آمد. آقای شیرخانی راننده آمبولانس از همان داخل محوطه داد میزد، تمام کرده! تمام کرده! جنازه را که پایین آوردند پدر خدیجه بود! تفنگ را گذاشته بود زیر چانه و ماشه را چکانده بود و تمام!
منظور ما از سختی سوگ پایان نیافتنی است. منظور زخمی است که خود آدم را نمیکُشند اما شادی آدم را میکُشند. زخمی که میان زندگی زانو میزند و نه خوب میشود و نه میکُشد. زخمی که همیشه در زایش و رویش است. زیان ابدی آن است که شکستی را تمام عمر با خودت حمل میکنی. در شادی، در شیون، در خانه، در سفر، میان جمع و تنها. شکستی که مثل زخم سوختگی خوب میشود اما جایش در جان آدمی برای همیشه به جا میماند.
وقتی که میگوییم پرستاری سخت و زیانآور است منظورمان خستگی و بی خوابی نیست، حرف از واچوفی چند باره زخمهایی است که با دیدن هر دختر ۱۹ سالهای تازه میشود. سختی دلهره دیدن پدر مظلومی است بر بالین دختر ناخوش احوالش که نمیداند تنها فداکاری برای نجات آدمها کافی نیست!
ما خسته خاطرههاییم نه افتاده بیخوابیها!
نظرات کاربران