این مقاله به بررسی پدیدهی «فرزند-ترمیمگر» میپردازد؛ کودکانی که بهجای تجربهی کودکی، بار روانی خانواده را بر دوش میکشند و اغلب بدون آگاهی، تلاش میکنند نظم روانی نسلهای پیش از خود را بازسازی کنند.
کودک بهعنوان پاسخ یک فقدان
در بسیاری از خانوادهها، کودک نه بر پایهی آمادگی روانی والدین، بلکه بهمثابه امیدی برای جبران یا ترمیم خلأهای گذشته شکل میگیرد. والدی که در کودکی مورد بیتوجهی قرار گرفته، ناخودآگاه فرزندی به دنیا میآورد تا با مهر ورزیدن به او، کمبود خود را جبران کند. مادری که از مادرش محبت ندیده، ممکن است به دخترش بچسبد تا نقش «دوستی که هرگز نداشت» را بازی کند. در چنین مواردی، کودک تبدیل به ابزار ترمیم روان والدین میشود، بدون آنکه این نقش را انتخاب کرده باشد.
نقشهای معکوسشده در ساختار خانواده
پژوهشهای روانشناسی خانواده نشان میدهند که در ساختارهای ناسالم، گاهی نقش والد و کودک معکوس میشود. کودکِ «بالغزودرس» نه بهخاطر توانایی ذاتی، بلکه به دلیل ضرورت، به نقش مراقب وارد میشود. او سعی میکند مادر افسردهاش را شاد کند، پدر پرخاشگرش را آرام کند یا خواهر و برادرهای کوچکش را مدیریت کند.
این کودکان اغلب در بزرگسالی دچار خستگی مزمن روانی، اضطراب، ناتوانی در مرزگذاری و تمایل شدید به نجات دیگران میشوند؛ زیرا ذهنشان از ابتدا بر اساس مراقبت از دیگری شکل گرفته است.
چرخهی انتقال آسیبهای نسلی
تجربههای درماننشده در یک نسل، در قالب الگوهای رفتاری، ترسها و واکنشهای ناخودآگاه به نسل بعد منتقل میشود. کودکی که نقش «ترمیمگر» را ایفا میکند، اغلب بدون آنکه بداند، دردهایی را حمل میکند که متعلق به او نیست. پژوهشهای روانتحلیلی نشان دادهاند که خاطرات حلنشده، حتی در سطح ژنتیکی و عصبشناختی، اثرگذارند. بنابراین، مسئولیت روانی والدین ناتمام میماند مگر آنکه خود آنها آگاهانه مسیر درمان را طی کنند و فرزندانشان را از این چرخه خارج کنند.
حق کودک برای کودک بودن
هیچ کودکی برای مراقبت از والدین، تأمین امنیت عاطفی یا ایجاد آرامش روانی آنها به دنیا نیامده است. کودک حق دارد آسیبپذیر، بیدفاع، نیازمند و گاهی نافرمان باشد. حق دارد کودک بماند، نه ناجی. وظیفهی والد، حمایت از کودک است؛ نه بالعکس. اما در غیاب سلامت روان والدین، این مرزها نادیده گرفته میشود و کودک به بزرگسالی میرسد که هرگز کودکی نکرده است.
بازشناسی، نه سرزنش
بحث دربارهی والدینی که به ناآگاهی خود فرزندان را در موقعیتی آسیبزا قرار دادهاند، به معنای سرزنش آنان نیست. بسیاری از والدین خود قربانی الگوهای آسیبزای خانوادگی، فقر، فشار اجتماعی یا بیسوادی عاطفی بودهاند. اما آنچه امروز اهمیت دارد، بازشناسی این چرخهها و توقف آنها از طریق آگاهی، درمان و مرزگذاری است.
فرزندان برای رهایی آمدهاند، نه جبران
فرزند قرار نیست نقش رواندرمانگر خانواده را ایفا کند. او حامل آیندهای جدید است، نه باری از گذشته. زمانی که والدین مسئولیت آسیبهای خود را به عهده بگیرند، کودک آزاد میشود تا تنها «کودک» باشد. تا خود را کشف کند، رشد کند و در جهانی مستقل از دردهای نسلهای قبل، مسیر خود را بسازد.
نتیجهگیری
جملهی آغازین این مقاله، نه یک شعار احساسی، بلکه یادآوری حقیقتی اساسی است: هیچکس نباید وظیفهی ترمیم زخمی را بر عهده گیرد که نقشی در ایجادش نداشته است. در دنیایی که آسیبها از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند، هر فردی که آگاهانه تصمیم به توقف این انتقال میگیرد، آغازگر مسیری شفابخش است. کودکان نباید قربانی این چرخه باشند؛ آنها لایق فرصتهای تازهاند.
نظرات کاربران