خبرگزاری مهر، گروه استانها-کوروش دیباج: صدای قدمها در عبور از در آهنی ورودی محوطه هنوز خاموش نشده که بوی چسب، روغن و چای داغ از کارگاهها به استقبالت میآید. یازدهمین تور نظارتی مرکز رسانه قوه قضائیه در یک صبح پاییزی اما روشن برگزار شد؛ روزی که رسانهنگاران به دعوت اجراییان زندان وارد شدند تا ببینند چگونه حرفهآموزی در دل دیوارها و پنجرههای مشبک، زندگی تازهای به مددجویان میدهد و آیا این زندگی تازه، روزی بیرون از حصار را برایشان ممکن میسازد یا خیر. هدف ساده و بیتکلف بود: مشاهده، شنیدن و روایت کردن. اما وقتی وارد سالن کارگاهها شدم، همه سادگی هدف، به چند تصویر و چند جمله تبدیل شد که تا مدتها در ذهنم میماندند؛ تصاویرِ دستهایی خاکی، چهرههایی که از برکت کار روشن شده بودند و صداهایی که میگفتند اگر یک دریچه باز شود، مسیر برگشتن به زندگی ممکن است.
وقتی دستها حرف میزنند
ورودی کارگاهها شلوغ و منظم بود؛ میزها کنار هم، ابزارها در ردیف و مردانی که به کار مشغول بودند. برخی با دقتِ برقکار، سیمها را جداسازی میکردند، بعضی پشت دستگاه حکاکی روی قابها کار میکردند و عدهای با آرامش و تمرکز، قطعات چوبی را سمباده میزدند. سر و صدای ماشینآلات به نوعی موسیقی تبدیل شده بود؛ موسیقیِ کار. آنجا مردانی را دیدم که چشمهایشان بعد از ماهها و سالها خستگی، رنگ دیگری گرفته بود. وقتی با یکی از آنها حرف زدم، گفت که دو سال و نیم است که مشغول حکاکی شده؛ گفت که پیش از ورود به زندان همیشه در کشاورزی بود و اینجا بالاخره توانسته مهارتی را یاد بگیرد که هم هزینههایش را تأمین میکند و هم برای روزهای آزاد شدنش امید میسازد.
حرکت دستها برایم جذاب بود؛ انگار هر دست داستانی داشت. دستهایی که قبلاً به خاطر فقر یا خطا به اینجا آمده بودند، حالا مشغول درست کردن چیزی بودند، نه ویران کردن. صدای یکی از مردها را که میگفت: کار یاد گرفتم، به دردم خورد؛ انگار که میگفت از اینجا بیرون خواهم رفت و زندگیام را دوباره خواهم ساخت. آن دستها مرا به یاد رمزی انداختند: تجربه و کارکردن، زخمها را مرهم نمیکند اما راهی برای نفس کشیدن بعد از زندان میگشاید.
صدای خاموش خانوادهها
در گوشهای از کارگاه، چند نفر مشغول بستهبندی بودند. یکی از آنها با لبخندی تلخ گفت بخشی از حقوقش را برای خانواده میفرستد و بخش دیگر را برای خودش نگه میدارد. همه اینجا حرفی مشترک داشتند: من از اینجا چیزی برای خانواده میفرستم. این جمله کوتاه، بار عاطفی عظیمی داشت. چه کسی میتواند درک کند وقتی پدری که ماهها از فرزندانش دور است، با چند هزار تومان که از کارگاه به دست میآورد، قادر میشود برای چند روز نانی به خانه بفرستد؟
یکی از مددجویان گفت: حقوق را میگیرند و درصدی به بنیاد تعلق میگیرد اما کلیت حقوق آنقدر نیست که نگران باشند. او اضافه کرد: اگر مسئولان یک فرصت جبران دهند، بهتر خواهد شد. جملهای که بار معنایی آن از فراتر از اجرت کاری ساده بود؛ این خواسته از مسئولان، یعنی دادن فرصت برای دوباره شروع کردن، یعنی دادن امکان بازگشت به زندگی و حفظ عزت.
در خلال گفتگوها شنیدم که بسیاری نگران آینده خانوادههایشان هستند. یک مرد که به تازگی به این کارگاه آمده بود گفت: دو ماه است مشغول شده، و این کار برایش سرگرمی و همینطور منبع درآمد است؛ اما نگران روزی است که آزاد شود و نتواند شغلی در بیرون پیدا کند. نگرانی از اینکه اگر جامعه و نهادها دست رد به سینهاش بزنند، همه تلاشهای اصلاحی داخل زندان بیثمر خواهد بود. این صداها خاموش نیستند؛ آنها در هر کاری که انجام میدهند، در هر بستهای که میبندند، و در هر تکه چسبی که روی محصول میزنند پنهاناند.
آموزش؛ از تلخی به توانمندی
بیشتر مددجویانی که دیدم، قبلاً در بیرون به نوعی تجربه کاری داشتند. کسی که الکترونیک کار کرده بود، اینجا هم سیم کشی و برقکاری را یاد گرفته و میگفت کار در این محیط حتی دقیقتر و کاملتر از بیرون آموزش داده میشود. یکی گفت: اگر بیرون پنجاه درصد را درست انجام میدادیم، اینجا صد درصد را یاد گرفتهایم. این ادعا، نشان از کیفیت آموزشی و تمرکز روی مهارتافزایی داشت. آنها از اینکه آموزشها کاربردی و به دردبخور بوده، حرف زدند؛ از ابزارها، از نظم ساعات کاری و از اینکه روزانه بیشتر از هشت ساعت کار نمیکنند.
اما آموزش به تنهایی کافی نیست. یکی از مشکلهای تکرارشونده، فقدان پل برای انتقال از آموزش داخل زندان به اشتغال بیرون است. بسیاری گفتند که بعد از آزادی، محیطی که آنها بتوانند در آن مشغول کار شوند وجود ندارد، یا اگر وجود دارد، پیشنیازها و تبصرههای فراوانی سد راه است. جملهای که چندین بار تکرار شد این بود: ما اینجا حرفه را یاد گرفتیم، اما بیرون محیطی برای ما نیست. این ناکامیِ بین دو دنیا، دنیای داخل زندان و دنیای جامعه بیرون، همانجا عیان میشود؛ جایی که آموزشها مثل گُلی میماند که بیآنکه به زمین پیوند بخورد، پژمرده میشود.
یکی از مددجویان با صدایی آرام اما مصمم گفت: آموزش دیدم، حالا اگر مسئولان یک جایی معرفی کنند یا سرمایه اولیه فراهم باشد، من حاضرم بازگردم و اصلاح شوم. این درخواست، نه تنها خواسته شخصی، بلکه فریادی است در برابر سیستمی که گاهی بعد از آموزش، دروازههای ورود به بازار کار را میبندد. آنها میخواهند نه شفاعت، بلکه فرصت.
کلافه از برچسبها، تشنه اعتماد
هر چند در کارگاهها تلاش میشود فضایی امن و حرفهای فراهم شود، اما بیم و برچسب اجتماعی همچنان پابرجاست. مددجویی گفت: وقتی از اینجا آزاد شوم، سنم گذشته، اعتباری ندارم، و جایی نیست که بخواهند من را بپذیرند. این جمله نه از تردید در مهارت، که از زخم برچسبِ اجتماعی حکایت داشت؛ زخمی که بر اعتبار انسانی، توان کار و امکان ورود به بازار کار اثر میگذارد. بارها شنیدم: اگر کسی مثل من بخواهد سالم زندگی کند، باید دستش گرفته شود؛ یا سرمایه اولیه در اختیارش گذاشته شود یا شرکتی او را معرفی کند. این خواستهها سادهاند، اما تحققشان دشوار.
در میان صحبتها، کسانی بودند که از وضعیتِ روزمرهشان حرف زدند: اینکه از محیط خلاف دور باشند، این کار روحیهشان را تغییر داده، و این تغییر را میخواهند حفظ کنند. یکی گفت که این مشغولیت باعث شده از وسوسههای اطراف دور شود؛ او که پیش از ورود به زندان در کار مخابرات بود، حالا معتقد است که با آموزشهایی که دیده، میتواند بیرون هم کار کند، اما نهادها باید مسیرش را هموار کنند. حرف او تکرار یک حقیقت مهم است: امکان اصلاح وجود دارد، اما نیازمند تعامل جامعه، کارفرما و نهادهای حمایتی است.
امید در آستانه آزادی
روز پایانی تور، در حالی که نور آفتاب از پنجرههای کوتاه کارگاه عبور میکرد و روی دستگاهها میافتاد، چند نفر از مددجویان جمع شدند و درباره آینده صحبت کردند. یکی گفت: ما اینجا مشغول میشویم، آموزش میبینیم، حقوق میگیریم؛ اما وقتی آزاد شدیم، هیچکس به سراغمان نمیآید. دیگری دستش را بلند کرد و گفت: اگر یک محیط فراهم شود، اگر یک کارفرما ما را قبول کند یا اگر سرمایه اندکی بدهند، من برمیگردم و کار میکنم. این حرفها نه از توقعات غیرمعقول که از نیازهای واقعی نشأت میگرفت: نیاز به فرصت، نیاز به پذیرش و نیاز به اعتماد.
در گوشهای از سالن، مردی که پنج سال زندان کشیده بود و شش ماهی میشد مشغول کار شده بود، چهرهاش در برابر نور ملایم، آرام و امیدوار به نظر میرسید. او از آموزشهایی که دیده بود تعریف کرد، از اینکه همه چیز را دقیقتر یاد گرفته و احساس میکند حالا میتواند بیرون نیز مفید باشد. او گفت: مشغول بودن خیلی مهم است، دور بودن از محیط خلاف مهم است، و اصل آرامش محیط کارآفرینی که برای ما ایجاد شده خیلی ارزشمند است. این جملهها شبیه به یک سوگند بودند؛ سوگندی برای بازگشت سالم.
در کنار این امیدها، نگرانیهایی هم بود؛ نگرانی از اینکه آیا جامعه آماده پذیرش است یا هنوز با ننگِ گذشتهاش برخورد خواهد کرد. نگرانی از اینکه آیا مسئولان به قولهایشان عمل میکنند؟ آیا بنیادها و نهادهای حمایتی دست یاری به سوی این مردان درهزرخواهند کرد یا همه چیز در حد حرف میماند؟ این سوالها سنگینی قابل لمس داشت.
گذر از کارگاهها به محوطه باز شد؛ جایی که نور روشنتر بود و صدای پرندگان از دور شنیده میشد، اما در دل آنها که کار میکردند، صدای دیگری هم جریان داشت: صدای انتظار. انتظار برای روزی که اشتغال، دیگر یک واژه درون حصار نباشد، بلکه پلی شود میان دو دنیا. صدای امیدی که با کار، مهارت و تمایل به بازگشت همراه است. صدای مردانی که میگویند: ما اینجا حرفه را یاد گرفتیم، دست ما را بگیرید تا بیرون هم کار کنیم.
روزی که از آنجا بیرون آمدم، هنوز تصویر مردی که با دقت سیمها را وصل میکرد در ذهنم بود؛ سیمهایی که گویی مسیرهای تازهای را در دل او باز میکردند. او گفت: اگه مسئولین یک کاری بکنند که وقتی تو بند خطایی کردیم، سریع آمار ما را کم نکنند و فرصت جبران به ما بدهند، همه چیز بهتر میشود. این جمله کوتاه، در واقع درخواست یک رحمتی سازمانیافته بود؛ نه بخششی از سر دلسوزی، بلکه راهی برای ورود دوباره به اجتماع به شرط اثبات تغییر و توانمندی.
همان مرد که از حقوق و مزایا گفته بود، اشاره کرد: بخشی از حقوق به بنیاد تعلق میگیرد اما قابل تحمل است، و تاکید کرد که مهمتر از مقدار حقوق، استمرار درآمد و اعتماد به ادامه مسیر است. همه آنها میدانستند که اشتغال فقط مسئله مالی نیست؛ اشتغال معنادار است؛ اشتغالی که هویت، عزت و امید را بازمیگرداند.
در آخر، آنچه بیش از هر چیز بر من اثر گذاشت، لحظه کوتاه خداحافظی بود؛ وقتی یکی از مددجویان با صدایی ساده و بیپیرایه گفت: از زندان که بیرون شدم، تصمیم دارم همان کار را ادامه دهم. این جملۀ ساده، ترکیبی از اراده، امید و پذیرش مسئولیت را نشان میداد. او گفت: از اینجا که بیرون آمدم میروم سر کار. وقتی جامعه دست باز میگذارد، تغییر ممکن است، و وقتی در بسته میماند، امید چارهای جز تلاش در دل خود ندارد.
راه بازگشت به زندگی، نه تنها از طریق آموزش که از طریق انعطاف، فرصتسازی و همدلی میگذرد. ما امروز در این تور دیدیم که داخل دیوارها، مردانی هستند که با دستهایشان میخواهند زندگی بسازند؛ مردانی که از آموزشها راضیاند و اعتقاد دارند این آموزشها میتواند آنها را به بازار کار وصل کند؛ مردانی که میخواهند کار کنند تا خانوادههایشان را تأمین کنند و خودشان را از تکرار گذشته بازدارند. اما این تصویر کامل نمیشود مگر اینکه بیرون دیوارها، نهادها و جامعه نیز به اندازه کافی آماده باشند تا این مردان را بپذیرند.
اگر بخواهم این گزارش را در یک جمله خلاصه کنم، میگویم: در این کارگاهها، امید عبادت میشود؛ امیدی که ابزار و مهارت را با خود دارد اما نیازمند دریچهای است که جامعه باید باز کند. صدای دستها، صدای دلهایی است که میخواهند دوباره خوب زندگی کنند. اگر به این صدا گوش داده شود، اگر فرصتها فراهم آید، نتیجه نه تنها برای آن مردان، که برای کل جامعه سودمند خواهد بود؛ چرا که بازگرداندن انسانها به کار سالم، بازگرداندن نظم، امنیت و آرامش است.
این گزارش، روایت یک روز و صدها روز تلاش است؛ روایتی از دستهایی که از دل تیرگی، انبوهی از احتمال بیرون میکشند. و من، خبرنگاری که آن روز آنجا بودم، خواهش میکنم: اجازه دهیم این دستها کار کنند، و جامعه را آماده پذیرش آنها سازیم. فقط به همین سادگی، شاید فردا شهری امنتر و خانوادههایی کمتر نگران داشته باشیم.
نظرات کاربران