
شب اول جنگ، ۲۳ خرداد، همسرم و دخترم در منزل پدر و مادر همسرم بودند. من نیز تا حدود ساعت ۱۱ شب پنجشنبه آنجا بودم، اما به دلیل کاری که داشتم، شب را در خانه خودمان گذراندم و خانم و دخترم در خانه والدینشان ماندند. حدود ساعت ۳:۳۰ بامداد، شهرک شهید چمران مورد حمله قرار گرفت. هدف، پدرخانمم بود که از دانشمندان هستهای کشور بود. ساختمان ۱۴ طبقه کاملاً فرو ریخت. خواهرخانمم، که تنها بازمانده آن حادثه بود، با من تماس گرفت. او که متوجه قطع ارتباط با خانواده شده بود، تصور میکرد من هم در آن ساختمان هستم. وقتی من پاسخ دادم و گفتم در منزل خودمان هستم، ساعت ۴ صبح خودم را سریع به محل حادثه رساندم و با آن صحنه تلخ مواجه شدم.
دکتر مرضیه عسگری، متولد ۱۳ دی ۱۳۶۳ و ۴۱ ساله بود. دوره پزشکی عمومی، تخصص کودکان و فوقتخصص نوزادان را در دانشگاه تهران گذراند. دوران تخصص را در مرکز طبی کودکان و دوران فوقتخصص را در NICU بیمارستان امام خمینی طی کرد. طرح دوران عمومیاش را در یکی از روستاهای شهرستان رزن در استان همدان گذراند و در دوران تخصص، در شهرستان گراش از استان فارس که چهار ساعت با شیراز فاصله دارد، خدمت کرد. دوران طرح فوقتخصصش را نیز در بیمارستان بهرامی با کشیکهای فشرده شبانه گذراند و همانجا ماندگار شد. در ماههای پایانی عمر، عضو هیئتعلمی بیمارستان بهرامی و استادیار طب نوزادی بود.
چند ماه قبل از عید، کشیکهایش کمتر شده بود؛ اما تقریباً هر روز به بیمارستان میرفت، دانشجو داشت، تدریس میکرد و قرار بود با کمک رئیس بیمارستان پروژههای بزرگی را آغاز کند که متأسفانه قسمت نشد.
موقع تولد دخترمان، دکتر عسگری به کما رفت، CPR شد و چندینبار به حالت کما بازگشت. پزشکان گفته بودند معلوم نیست آیا برمیگردد یا نه. اما با دعای آشنایان، همکاران و بیماران، چهار پنج ساعت بعد به زندگی برگشت. وقتی به هوش آمد، مدام میپرسید: “من مردم؟ من دیدم که مردم.” شاید آن زمان صلاح نبود که از دنیا برود و اینگونه، در راه شهادت از دنیا برود. چند روز بعد، به دلیل تبعات زایمان، دچار خونریزی مغزی شد و نیمی از بدنش فلج شد. مدتی تحت درمان دکتر قبایی در بیمارستان امام خمینی بود و با فیزیوتراپی، طی هفت تا ده ماه به زندگی عادی بازگشت. در آن دوران، بیشتر کارهای زهرا، دخترمان، با من بود. تا زمانی که مرضیه بهتدریج بهبود یافت و دوباره با جانودل برای زهرا وقت گذاشت، کتاب برایش میخرید و میخواند، هرچند فشار کاری و کشیکها فرصت زیادی برای او نمیگذاشت.
مرضیه بسیار مهربان بود. این مهربانی در صورتش نمایان بود و آرامشی خاص به اطرافیانش منتقل میکرد. از خانواده، فامیل، همکاران، بیماران و همراهان بیمار، همه از مهربانیاش میگفتند. با وجود اضطراب درونی، چهرهای آرام داشت. دلنگران پدرش بود که از دانشمندان هستهای کشور محسوب میشد. از زمان شهادت شهید علیمحمدی، خانوادهاش دائم با دلهره و اضطراب زندگی کرده بودند. در کنار همه این نگرانیها، شغلش نیز از پرتنشترین مشاغل بود. وقتی از بخش نوزادان NICU به خانه میآمد، ذهنش درگیر بیماران و خانوادههایشان بود. به معنای واقعی متعهد و بیتوقع بود. تلاشش این بود که هر جا هست، به درد بخورد.
برای من یک فرشته بود. انسان واقعاً خوبی بود. تمام دغدغهها و اعمالش واقعی و از ته دل بود. چه در زمینه اعتقادی و چه در حرفه پزشکی، هیچگاه برای نمایش یا خودنمایی کاری نمیکرد. همه چیزش واقعی بود؛ به آنچه میگفت، عمیقاً باور داشت. از نوجوانی با شهدا انس داشت. به شهدای گمنام دانشگاه امام حسین(ع) ارادت خاصی داشت. نذریهایش را با نام آن شهدا توزیع میکرد. روزهای شهادت ائمه را همیشه به یاد داشت و برای خودسازی، مراقب اعمالش بود.
مرضیه بینهایت دغدغه اطرافیان را داشت. برای همه کمک میکرد. خاطرهای از کشیک یکی از روزها دارم که گفت زنی از شهرستان آمده بود که توان مالی برای ترخیص نداشت. با اینکه خودمان هم شرایط مالی خوبی نداشتیم، از من خواست که هزینهاش را در حسابداری بیمارستان تسویه کنم. چند روز قبل از شهادتش بستهای را به من داد و خواست به آدرسی در هرمزگان ارسال کنم. بعد از شهادتش متوجه شدم کودک بیسرپرستی در آن منطقه تحت سرپرستیاش بود و هر ماه مبلغی برایش میفرستاد؛ حتی من از این موضوع بیخبر بودم. خلوت درونیاش با خدا بسیار قوی بود.
برای دانشجویانش میخواست که فراتر از درس تئوری، تمام تجربیات بالینی لازم را بیاموزند. مثلاً به دانشجویانش توصیه میکرد که اگر در بیمارستانی کار میکنند که زایشگاه ندارد، حتماً دورههایی را در بیمارستانهای مجهز طی کنند. در بیمارستان بهرامی که بخش زایمان ندارد و NICU نسبتاً خلوتتری دارد، با تلاش بسیار، بیماران بدحال بیشتری را پذیرش کرد تا دانشجویانش تجربه بیشتری بیاموزند. او برای آینده پزشکی کشور دغدغه داشت.
او جدا از همه ویژگیهای انسانیاش، یک استاد خوب بود. استاد آموزشدهندهای دقیق و باسواد. از نظر علمی پُر از شور یادگیری بود و تا آخر عمرش نیز در حال تلاش، درسخواندن و کشیکدادن بود. رئیس بیمارستان بهرامی میگفت که دکتر عسگری بسیار باسواد، متعهد و مشتاق یادگیری بود.
یکبار آرزو داشت همراه پدر و مادر من به مشهد برویم، ولی فرصت نمیشد. ۲۰ روز قبل از شهادتش، بالاخره برنامهای چید و کشیکهایش را تنظیم کرد. مشهد رفتیم و بازگشتمان سه صبح بود. ساعت شش صبح به بیمارستان رفت. سفر بسیار شیرینی بود. نماز اول وقتش را هیچگاه ترک نمیکرد. واقعاً متعهد بود. دلم برایش تنگ شده است.
ما در مهر ۱۳۹۵ ازدواج کردیم. حدود ۹ سال سعادت زندگی با او را داشتم. کاش بیشتر میشد. چند روز پیش، وسایل و کتابهایش را مرور میکردم. جزوات پزشکی عمومیاش، کتابها و دلنوشتههایی را دیدم که مربوط به سالهای ۸۲ تا ۸۷ بود. یکی از دلنوشتههایش را برایتان میخوانم:
«خدای من! ای بزرگترین یاور و پشتیبان من! خودت میدانی که هرگاه از تلخیهای روزگار و زشتیهای دنیا دلم میگیرد، تنها تویی که نامت دلم را جلا میبخشد و با یاد تو، بغضی که گلویم را سخت میفشارد میشکند و سپس آرامشی عجیب سرتاسر وجود مرا میگیرد…»
خیلی قلم خوبی داشت؛ از ته دل و با تمام وجود برای خدا مینوشت. خط زیبایی هم داشت؛ البته این ویژگی در تمام اعضای خانوادهشان دیده میشد. علاقه زیادی به ادبیات داشت و حافظ را بسیار دوست میداشت. در دوران نوجوانی و دبیرستان، خاطرات روزانه مینوشت؛ شاید به تأسی از پدرش. نوشتههایش بسیار پخته و پرمحتوا بود؛ برای من جالب بود که در آن سن، چنین قلمی داشت. در میان دستنوشتههایی که در کتابها و جزوات دوران عمومیاش پیدا کردم، بعضاً شعر هم دیده میشد. این شعرها را برای من میخواند، ولی هیچوقت آنها را به من نشان نداده بود. شاید آنقدر درگیر درس، کتاب و پزشکی شده بود که خودش هم فراموش کرده بود کجا هستند. اما من پیدا کردم. مثلاً در خرداد ۸۵، شعری گفته بود که بسیار جالب است:
پیشتر حال و هوای خوب و نابی داشتمطبع شعر و شور و شوق آشنایی داشتمدفتر قلبم به روی روشنایی باز بوداز شمیم عطر گلها شور و حالی داشتماز درون سینهام عشق و طراوت میچکیدبا دل باران، رخ شبنم قراری داشتمپس چه شد ای جان من، آن طبع موزون سست شد؟من که از لطف تو در سر شور و حالی داشتمپس بگو با من چرا اندر شبم کردی رها؟من که امید تو و یاد تو در دل داشتم
و بیتی هم هست که برای من بسیار سوزناک است و این روزها خودم را تحت تأثیر زیادی قرار میدهد. این بیت را اسفند ۸۵ نوشته:
این تراوشها که میبینی ز افسون دل دیوانه استوای از آن روزی که افسون دلم، افسانه عالم شود
شاید حالا افسون دلش، افسانه عالم شده است.
عجیبترین دلنوشتهای که از او پیدا کردم، لابهلای کتابها و جزوات سالهای تحصیل دوره عمومی پزشکیاش بود؛ جایی که آرزوی شهادت کرده بود. حالا، بعد از ۱۷-۱۸ سال، به آرزویش رسیده است. اینگونه نوشته بود:
«ای خدای بزرگ و مهربان من! کمکم کن تا از بندگان صدیق و صالح تو باشم، و به من لیاقت شهادت عنایت فرما. نمیدانم اکنون که این نوشته را میخوانید، من به آرزوی دیرینه خود دست یافتهام یا خیر، اما از شما میخواهم دعا کنید، دعا کنید تا من را هم به عنوان یکی از بندگان صالح خدا بپذیرند؛ زیرا که این بزرگترین آرزوی من است. امیدوارم همه افرادی که در طول زندگیام با آنها برخورد داشتهام، من را به خاطر بدیهای فراوانی که در حقشان کردهام، ببخشند و عفو نمایند. به امید ظهور سریعتر امام زمان.»
نظرات کاربران