0

 وطن‌دوستی همه ما را متحد کرد

 وطن‌دوستی همه ما را متحد کرد
بازدید 10

برای شروع صحبت، لطفاً خودتان را معرفی کنید. من رضا اسداللهی، کارشناس فوریت‌های پزشکی اورژانس تبریز هستم.

لطفاً در خصوص شرایط خاص آن ۱۲ روز دفاع ملی و عملکرد خودتان بفرمایید. شما یکی از افرادی بودید که دانشگاه علوم پزشکی تبریز به‌عنوان افراد با عملکرد مثبت بالا در این دوران معرفی کرده است. خب، باید بگویم همان روز اول حملات وحشیانه دشمن، حدود ساعت ۵:۰۰ یا ۵:۳۰ صبح، وقتی خبر اعلام شد، به‌صورت خودجوش به اداره مراجعه کردم تا ببینم اوضاع چطور است. من خودم عضو گروه واکنش سریع اورژانس تبریز هستم و برای همین، اگر شرایط بحرانی باشد، از همان ابتدا خودمان را به اداره می‌رسانیم تا اگر کمکی از دست‌مان برمی‌آید، انجام دهیم.

وقتی به اداره رسیدم، معاون فنی شهر گفت به شهر ما هم حمله شده. وسایل نقلیه و آمبولانس‌های کدها آماده بودند. سوار شدیم و رفتیم سمت بستان‌آباد. در این منطقه، متأسفانه چند نقطه به‌شدت مورد حمله قرار گرفته بودند. ما همراه اتوبوس آمبولانس رفتیم و آن‌جا اقدامات اولیه را برای مجروحین انجام دادیم. حدود ساعت ۱۰:۳۰ یا ۱۱ بود که اعلام شد فرودگاه تبریز را هم زده‌اند. به ما ابلاغ مأموریت شد که از بستان‌آباد حرکت کنیم به سمت فرودگاه تبریز.

ما با بچه‌های دیگر به فرودگاه رفتیم تا آن‌جا هم دوباره امداد و اقدامات اولیه را انجام دهیم. بیشتر کار ما در این مرحله آرام‌بخشی و روان‌درمانی بود، چون بسیاری از خانواده‌هایی که آن‌جا بودند، ترسیده و بسیار عصبی شده بودند. با صحبت کردن و دعوت به آرامش، آن‌ها را دلداری دادیم و در نهایت موضوع مدیریت شد.

سه روز اول در آن بحبوحه، به‌شدت درگیر بودم. با توجه به اینکه همسرم در ماه آخر بارداری بود، زنگ زدم و گفتم نمی‌توانم بیایم؛ تو برو خانه پدرت. سه روز اول کاملاً در خدمت اداره و مردم بودم. فقط یکی، دو ساعتی مرخصی گرفتم که یک دوش بگیرم و وسایل را آماده کنم. دوباره زنگ زدند که کارخانه‌ای را مورد حمله قرار داده‌اند و باید به مرند برویم. اصلاً خانه را ندیدم. رفتم اداره و با همکاران به سمت مرند حرکت کردیم، اقدامات اولیه را انجام دادیم و مجروحین را منتقل کردیم، بعد برگشتیم اداره. در کل، این ۱۰ تا ۱۲ روز یا سر شیفت بودیم یا در روزهای آف هم بالاخره شرایطی پیش می‌آمد که در خدمت اداره بودیم.

با توجه به شرایط خاصی که همسر شما داشت، خانواده نمی‌گفتند به مأموریت نروید و بمانید خانه؟ چرا، راستش اول همسرم کمی مقاومت کرد ولی وقتی شرایط را برایش توضیح دادم، قانع شد. پدرخانمم هم نظامی است و او همسرم را قانع کرده بود. می‌گفت: «نمی‌شود. خود من هم الان بازنشسته‌ام ولی زمانی که سر کار بودم، در چنین مواقعی در خط مقدم بودیم و می‌رفتیم. حالا او نیروی امدادرسان و درمانی است و حتماً باید برود. اگر او نرود، فرد دیگری می‌رود. فرقی نمی‌کند، خانواده آن‌ها، خانواده ما هم هست. ما هیچ فرقی با همدیگر نداریم.»

چه چیزی باعث می‌شد که شما شجاعت انجام مأموریت را داشته باشید؟ عشق به مردم؟ عشق به وطن؟ شجاعت نبود، حس همدردی بود. فرقی نمی‌کرد. مثلاً ما که در فرودگاه تبریز بودیم، بچه‌های خانواده نظامیان که ترسیده بودند، می‌آمدند؛ واقعاً بسیار وحشت‌زده بودند. من خودم یک دختر پنج‌ساله دارم. ناخودآگاه فکر می‌کردم این بچه‌ها می‌توانند جای دختر من باشند. اگر اتفاقی بیفتد، چه کسی قرار است بیاید و دلداری‌شان بدهد؟ پدرشان رفته خط مقدم، نظامی است یا نیروی هوایی است، دیگر شاید به خانه برنگردد یا خدای‌نکرده شهید شده باشد.

همین حس باعث می‌شد دلم بخواهد کمک کنم و کنارشان باشم. شاید حرف‌هایم کلیشه‌ای به نظر برسد و بگویند دارد شعار وطن‌پرستی می‌دهد، ولی واقعاً در آن لحظات، حس وطن‌دوستی جاری بود. خود به خود بود. پدر من هم بازنشسته نیروی هوایی است، خلبان بود در زمان جنگ. مادر من هم اول ناراضی بود، ولی وقتی دید اوضاع واقعاً خراب است، گفت: «تو را به خدا و امام حسین می‌سپارم، برو، ان‌شاءالله که اتفاقی نمی‌افتد. فقط هر از گاهی اگر توانستی زنگ بزن و احوال خانواده را بپرس. به خانمت هم بگو نباید استرس داشته باشد، ماه آخرش است.» اما متأسفانه استرس پشت استرس بود.

احتمالاً خاطرات همه از آن روزها تلخ است. مورد خاصی برای بازگو کردن هست؟ برای کسی از همکارانتان مجروحیتی پیش نیامد؟ خدا را شکر برای همکاران تبریز و استان ما اتفاقی نیفتاد. اما وقتی فرودگاه تبریز را زدند، آن آوارگی خانواده‌های عزیزان واقعاً حس بدی داشت. همیشه در فیلم‌ها می‌دیدیم خانواده‌ها در غزه و فلسطین یک زنبیل یا یک بالش دست‌شان است و از خانه خود آواره می‌شوند. ولی این‌جا به‌عینه دیدیم که دقیقاً همان‌طور است. به نظرم جنگ آن‌طور که می‌گویند نیست.

در مورد انتخاب من توسط دانشگاه علوم پزشکی هم باید بگویم من فقط یک نماینده از طرف کل استان هستم، 

اصلاً موضوع فرد نیست. همه بچه‌ها واقعاً زحمت کشیدند. مثلاً برخی همکاران ما رفته بودند به یکی از مناطق نظامی، و دقیقاً موشکی کنار اتوبوس‌آمبولانس خورده بود. خب چنین اتفاقی ترسناک است و روی اعصاب آدم تأثیر می‌گذارد. بچه‌های ما می‌ترسیدند، خانواده‌های‌شان هم می‌گفتند نرو، ولی به‌خاطر مردم می‌رفتند.

باز هم می‌گویم فقط من نبودم، همه پای کار بودند. همه به‌خاطر وطن در صحنه بودند. یکی می‌گوید من چپم، یکی می‌گوید راستم، یکی اصلاح‌طلب، یکی اصولگرا؛ ولی این‌جا دیگر حرفی از جناح و سیاست نبود. حرف، حرف ایران و وطن بود و اصلاً فرقی نمی‌کرد. چپی را بزنی، راستی هم آسیب می‌بیند. یک تعرضی بود که همه دست به دست هم دادند و خدا را شکر که تمام شد.

اگر خدای‌نکرده باز شرایط بحرانی و جنگی باشد، باز هم برای امداد می‌روید؟ صددرصد. درست است که احتمالاً تا یکی، دو هفته دیگر همسرم فارغ می‌شود، ولی قطعاً برای خدمت می‌روم. ان‌شاءالله که چنین اتفاقی نیفتد، ولی اگر بیفتد، شرایط تفاوتی با یک ماه پیش ندارد.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده + هفت =

مشاهده بیشتر