خبرگزاری مهر – گروه استانها: نامش در دل تاریخ کرمانشاه و دفاع مقدس میدرخشد؛ مردی از تبار غیرت و ایمان، که از نخستین روزهای جوانی در صفوف انقلاب ایستاد و تا واپسین ساعات جنگ تحمیلی، در میدان ایثار و مقاومت باقی ماند. شهید دکتر حاج مسعود امیری، نمادی از تعهد، دانایی، و فداکاری است که در سطر به سطر زندگیاش میتوان رد پای عشق به خدا، اهل بیت (ع) و میهن را یافت.
شهید حاج مسعود امیری در پنجم آبانماه ۱۳۳۹ در خانوادهای مذهبی و متدین در شهر کرمانشاه چشم به جهان گشود. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان را در زادگاه خود سپری کرد. او در کنار تحصیل، به فعالیت در رشتههای ورزشی همچون کوهنوردی، شنا، دوومیدانی و ورزشهای رزمی علاقهمند بود و در همین حوزهها موفق به کسب مقامهای استانی شد.
از همان سالهای نوجوانی، روح انقلابی در جانش شعلهور بود. در دوران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، با تمام وجود در مبارزه با رژیم شاهنشاهی نقشآفرینی کرد و با توزیع اعلامیهها و نوارهای سخنرانی حضرت امام خمینی (ره) در میان مردم، به صف طلایهداران انقلاب پیوست.
پس از پیروزی انقلاب، آرام نگرفت. ابتدا به عضویت کمیته انقلاب اسلامی و سپس سپاه پاسداران درآمد و با عضویت در گروه ذخیره ۱۱۰ در کلانتری شهر کرمانشاه، با عناصر ضدانقلاب مقابله کرد و در پاسداری از امنیت مردم و ارزشهای انقلاب نقش مهمی ایفا کرد.
پس از آن، به گروه میثم تمار در سپاه پیوست و به همراه پسرداییاش شهید حاج حشمتالله رضوانمدنی راهی جبهههای غرب کشور شد. در نبردهای مهاباد مجروح شد و به بیمارستان ارومیه منتقل گردید. اما این مجروحیت نتوانست او را از ادامه راه باز دارد. پس از بهبودی، دوباره راهی جبههها شد. در عملیاتهای مختلف از جمله در شهر فاو و جزایر مجنون، بار دیگر بر اثر حملات شیمیایی دشمن بعثی مجروح شد.
در سال ۱۳۶۴ با همراهی برادر و دوستان خود، پایگاه مقاومت شهید آلطاهر را تأسیس کرد؛ پایگاهی که به مرکز فعالیتهای فرهنگی، نظامی و جهادی تبدیل شد. سال ۱۳۶۵ در رشته پزشکی دانشگاه رفسنجان پذیرفته شد، اما احساس وظیفه در قبال جبههها باعث شد تنها ترم دوم دانشگاه را تجربه کند و سپس برای ادامه تحصیل به دانشکده علوم پزشکی کرمانشاه منتقل شد تا بتواند در کنار درس، به دفاع از میهن بپردازد.
در سال ۱۳۶۶ به زیارت خانه خدا مشرف شد. در مراسم راهپیمایی برائت از مشرکین حضوری فعال داشت و در حادثه جمعه خونین مکه نیز نقش مؤثری در امدادرسانی به مجروحان ایفا کرد.
شهید امیری در کنار فعالیتهای جهادی و تحصیلی، به حوزه دارو و درمان نیز توجه ویژهای داشت و به عنوان بازرس تعزیرات حکومتی دارویی با بهداری استان همکاری داشت.
با شروع عملیات مرصاد و حمله ناجوانمردانه منافقین کوردل با پشتیبانی ارتش بعث عراق به شهر اسلامآباد غرب در مردادماه ۱۳۶۷، حاج مسعود امیری بار دیگر به میدان آمد. همراه با پسرداییاش، به گردنه چهارزبر (تنگه مرصاد) شتافت تا در خط مقدم دفاع از میهن بایستد. او طی چند روز در کنار سایر رزمندگان، در تعقیب و پاکسازی نیروهای منافقین از مسیر تا سرپلذهاب حضوری پررنگ داشت.
سرانجام در جریان عملیات مرصاد و در نخستین روزهای مرداد ۱۳۶۷، ابتدا در جریان درگیری مستقیم با گلوله منافقین، یک دستش قطع شده و در حالی که در حال انتقال به عقب جبهه بود، به همراه حاج حشمتالله رضوانمدنی در منطقه پل ماهیت (بین سرپلذهاب و اسلامآباد غرب)، هدف گلوله خمپاره ارتش بعثی قرار گرفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد. او از آخرین شهدای دفاع مقدس در آخرین روز جنگ است.
از شهید حاج مسعود امیری، پسری به نام محمدهادی به یادگار مانده است.
روایت یک وداع بیصدا در آتش مرصاد
فرحناز رضوانمدنی، همسر شهید دکتر مسعود امیری در گفتگو با خبرنگار مهر روایتی خواندنی از شهادت شهید مسعود امیری نقل میکند.
آخرین روزهای قبل از شهادتش، به عملیات مرصاد ختم میشد. کمکم منافقین وارد شهر کرمانشاه میشدند. مسعود در رفت و آمد به جبهه بود، تا اینکه یک روز آمد و با اصرار از من خواست که همراه پسرمان برای یکیدو روز به خانه برادرم حسن در شهر صحنه برویم. خیلی اصرار کرد، عجیب بود، دلشوره افتاده بود به دلم. قبول کردم. سوار موتور شدیم. شهر خیلی شلوغ بود. همه مردم پیاده از کرمانشاه خارج میشدند. منافقین تا نزدیکی شهر آمده بودند و مسیر دهپانزده دقیقهای را حدود یک ساعت و نیم در راه بودیم.
در مسیر، لحظهای یاد هاشم و حسن و روزهای قبل از شهادتشان افتادم. هر دوی آنها شهادتشان را از قبل حس کرده بودند. با خودم گفتم: نکند حاج مسعود هم که این حرفها را میزند، شهادتش را حس کرده؟ نکند واقعاً قرار است شهید شود؟ من عاشق مسعود بودم. آن روز از من حلالیت طلبید… و رفت.
شب دوم، پدرشوهرم تماس گرفت و گفت که مسعود گفته به کرمانشاه برگردید. ساعت یازدهونیم یا دوازده ظهر جمعه، هفتم مرداد ۱۳۶۷ بود که رسیدیم کرمانشاه. آن زمان، آتش دشمن سنگین بود. مادرم حاضر میشد برای نماز جمعه. اما من یاد حرف مسعود افتادم که گفته بود «غیر از خانه جایی نروید». با خودم گفتم شاید راضی نباشد… نرفتم.
خانه من و مادرم یک کوچه با هم فاصله داشت. در راه خانهمان بودم. دقیقاً ساعت یکوربع ظهر بود. بعدها فهمیدم که همان لحظه، مسعود و حشمت (پسرداییاش) با هم به شهادت رسیدند.
معمولاً خبر شهادت شهدای مرصاد را با چند روز تأخیر میدادند، اما همان روز خبر رسید. ساعت چهار عصر بود. پدرم آمد خانه عمهام و از من خواست به خانه خودمان و پیش مادرم بروم. من اما منتظر مسعود بودم؛ او خودش گفته بود برگردم کرمانشاه. به پدرم گفتم: «فقط برای همین آمدهاید؟ چرا؟» گفت: «مادرت تنهاست، برو پیشش.»
یادم افتاد وقتی خبر شهادت برادرهایم را شنید، اشک در چشم داشت اما لبخند روی لبش بود. این بار هم دیدم اشک در چشمش است و لبخند روی لبش…
پرسیدم: «بابا، چه شده؟» گفت: «هیچی نشده… حاجحشمت مجروح شده.» چادرم را سر کردم و به سمت خانه مادرم رفتم. در مسیر گفت: «یواش، مراقب باش. به مادرت گفتیم حاجمسعود مجروح شده.» آنجا بود که ناگهان فهمیدم هر دو شهید شدهاند؛ اما نمیخواستم باور کنم.
رسیدم خانه مادرم. دیدم در حیاط گریه میکند و همسایهها دورش جمع شدند. داخل خانه رفتم. برادرم حاجحسین هم از جبهه برگشته بود و با همسرم بود. زدم زیر گریه. گفتم: «داداش، بگو چی شده؟ فقط راستش را بگو.»
سه بار خواست بگوید، نتوانست. سه بار از من قول گرفت که صبر داشته باشم. گفتم صبر میکنم. بالاخره گفت: «هر دو شهید شدند.»
«مسعود شما…»
اصلاً متوجه نمیشدم. کدام دو نفر؟ پرسیدم: «چه کسانی؟» گفت: «حاجحشمت و حاجمسعود.» گفتم: «کدام مسعود؟» گفت: «مسعود شما…»
همه در خانه بودند. مادر مسعود (عمهام) هم آمده بود. صدای شیون بلند شد. اما من سرم را بالا بردم و فقط گفتم: «إنا لله و إنا إلیه راجعون». چیزی نمیتوانستم بگویم. قول داده بودم صبر کنم. آنها زندگیشان شهادت بود، ولی برای ما سنگین بود.
همیشه برایم سوال بود که لحظه شهادت، با هم چه گفتند؟ از برادرم پرسیدم: «شما چطور با خبر شدید؟ چه کردید؟»
گفت: آن لحظه آتش منافقین و عراقیها یکی شده بود. ما داشتیم منطقه را پاکسازی میکردیم. خمپارهای میان ما خورد. دست مسعود تقریباً از بدن جدا شد، فقط به تکهای گوشت وصل بود. خون زیادی میرفت. حاجحشمت دستش را دور گردنش بست. گفت: «من امداد بلدم، میمانم. تو برو آمبولانس بیاور.»
وقتی رفتم آمبولانس بیاورم، بهشان گفتم در شیار خاکریز مخفی شوند. در مسیر برگشت آنقدر آتش سنگین بود که مدام میخوابیدم و بلند میشدم. هر لحظه انتظار شهادت خودم را داشتم؛ اما فکر نمیکردم آن دو شهید شوند.
وقتی با ماشین برگشتیم، هیچکس را ندیدیم. ناگهان چهار پیکر شهید در شیار افتاده بودند. حاجحشمت دستش را دور کمر مسعود حلقه کرده بود. هر دو سرهایشان کنار هم افتاده بود. آنقدر آرام خوابیده بودند که انگار سالهاست در خواباند…
خدا صبر مصیبت را خودش میدهد. همیشه فکر میکردیم اگر بلایی سر برادرهایمان بیاید، زنده نمیمانیم. هیچگاه تصور نمیکردیم روزی را ببینیم که مسعود یا برادرهایمان شهید شوند.
نظرات کاربران